آرادآراد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

فصل سرد

شعر سیب اثر حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ باغبان از پی من تند دوید؛ سیب را دست تو دید؛ غضب آلود به من کرد نگاه؛ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛ و تو رفتی و هنوز؛ سال هاست که در گوش من آرام آرام؛ خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛ و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛ که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛ بچه ها مامانتون عاشق این شعر بود زمان نوجوونی اش ...... پاسخ فروغ: من به تو خندیدم؛ چون که می دانستم؛ تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛ پدرم از پی تو تند دوید؛ و نمی دانستی باغبان باغچۀ همس...
11 اسفند 1392

آینده

در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید  صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی  می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن  آینده نزدیک آینده دور  تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم   ...
11 اسفند 1392

آینده

در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن آینده نزدیک آینده دور تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم ...
11 اسفند 1392

زنی که مرد

چه ساده عبور میکنیم  دیروز زنی مرد از تنهایی مرد  دیروز در باور ما  زنی عاجزانه فریاد زد مرا به زیر خروارها خاک نبرید  همه گفتند زندگی را دوست داشت همه به تمسخر گفتند هشتاد و پنج سال کافی بود باید می مرد روزها تلاش کرد با چشمان نیمه بسته با بدنی که دیگر توان نداشت دستگاهها کشیده شد فرزندان آمدند نوه ها و فامیل .... از قبل برایش سوگواری کردند  از قبل گورش را آماده کردند از قبل مرد زنی که زندگی را دوست داشت..... ...
11 اسفند 1392

زنی که مرد

چه ساده عبور میکنیم دیروز زنی مرد از تنهایی مرد دیروز در باور ما زنی عاجزانه فریاد زد مرا به زیر خروارها خاک نبرید همه گفتند زندگی را دوست داشت همه به تمسخر گفتند هشتاد و پنج سال کافی بود باید می مرد روزها تلاش کرد با چشمان نیمه بسته با بدنی که دیگر توان نداشت دستگاهها کشیده شد فرزندان آمدند نوه ها و فامیل .... از قبل برایش سوگواری کردند از قبل گورش را آماده کردند از قبل مرد زنی که زندگی را دوست داشت..... ...
11 اسفند 1392

آخه چه فکری کردی ....

باباتون از عمو عباس شکایت کرده واسه اینکه اومده من و شما ها رو از خونه گندی که درست کرده بود نجات داده.اونروز که مامان جونی و خاله نسرین و عمو عباس اومدن باباتون به قصد کشت منو زده بود و شما دوتا طفل معصوم از ترس فقط گریه میکردین . حسابی قاطی کرده بود . در رو رو ما قفل کرده بود و سیم تلفن رو از پایین قطع کرده بود.عمو عباس پایین موند تا من وسایلمون رو جمع کردم و واسه همیشه از اون خونه سه تایی اومدیم بیرون. حالا باباتون نمیدونم چه فکری کرده و رفته از عمو شکایت کرده که زن و بچه منو دزدیده!!!! پریروز هم رفتیم کلانتری تا به شکایت رسیدگی بشه. اومده بود حسابی هم خوشتیپ کرده بود با یه کلاه روی سرش! اولش اصرار کرد که برگردیم . اما بعدش دوباره ه...
3 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزیزترین عزیزای من . آراد مظلوم مهربون و حساس من. آدرین شیطون و شلوغ من که وقتی گریه میکنی از ته دله. خیلی خوشحالم پیش من هستید اگه شما نبودید خیلی تنها میشدم.مثل باباتون که الان خیلی تنهاست.نمیدونم چرا دلم گهگداری براش میسوزه. اما هی به خودم میگم این آتیشیه که خودش واسه خودش روشن کرده.الان بابابزرگتون زنگ زده و تهدید کرده که من با طلاق اینها کاری ندارم بهش بگین(منظورش م نبودم)بچه ها رو بیاره بده وگرنه ازش شکایت میکنم!!!!!!! فکرش رو هم نمیکردم اینطور آدمی باشه.اما چرا قبلا هم وقتی من سر آراد حامله بودم از این تهدید ها کرده منو.شماها که یادتون نمیاد ولی اومد خونه مامان جونی و به من گفت نه خودت مهمی نه اون گه تو شیکمت..... ...
26 بهمن 1392

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است  همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است     ...
20 بهمن 1392

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است ...
20 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فصل سرد می باشد