آرادآراد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

فصل سرد

میدان نور

به دنبالت خواهم گشت روزی جایی شاید بهار شاید زیر درختان درهم فرورفته میدان نور یا کنار ساحل متل قو تمام روزها را خواهم گشت ...
25 اسفند 1392

شعر سیب اثر حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ باغبان از پی من تند دوید؛ سیب را دست تو دید؛ غضب آلود به من کرد نگاه؛ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛ و تو رفتی و هنوز؛ سال هاست که در گوش من آرام آرام؛ خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛ و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛ که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛ بچه ها مامانتون عاشق این شعر بود زمان نوجوونی اش ......           پاسخ فروغ: من به تو خندیدم؛ چون که می دانستم؛ تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛ پدرم از پی تو تند دوید؛ و نمی د...
11 اسفند 1392

شعر سیب اثر حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی؛ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ باغبان از پی من تند دوید؛ سیب را دست تو دید؛ غضب آلود به من کرد نگاه؛ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛ و تو رفتی و هنوز؛ سال هاست که در گوش من آرام آرام؛ خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛ و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛ که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛ بچه ها مامانتون عاشق این شعر بود زمان نوجوونی اش ...... پاسخ فروغ: من به تو خندیدم؛ چون که می دانستم؛ تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛ پدرم از پی تو تند دوید؛ و نمی دانستی باغبان باغچۀ همس...
11 اسفند 1392

آینده

در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید  صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی  می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن  آینده نزدیک آینده دور  تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم   ...
11 اسفند 1392

آینده

در سکوتی عمیق صدای خنده ای می آید صدای خنده خس داری که می هراساندم از آینده آینده وحشت را در میان مژه هایم به گردش در می آورد از تمامیتش می ترسم می ترسم از تنهایی می ترسم که مادر نباشد می ترسم از پیری می ترسم از رها شدن آینده نزدیک آینده دور تصوراتم به دوردستها گره می خورد من و یک صندلی کهنه یک خانه اجاره ای یک کمر خمیده و مردی که در جوانی جایش گذاشته ام من از آینده دور می ترسم ...
11 اسفند 1392

زنی که مرد

چه ساده عبور میکنیم  دیروز زنی مرد از تنهایی مرد  دیروز در باور ما  زنی عاجزانه فریاد زد مرا به زیر خروارها خاک نبرید  همه گفتند زندگی را دوست داشت همه به تمسخر گفتند هشتاد و پنج سال کافی بود باید می مرد روزها تلاش کرد با چشمان نیمه بسته با بدنی که دیگر توان نداشت دستگاهها کشیده شد فرزندان آمدند نوه ها و فامیل .... از قبل برایش سوگواری کردند  از قبل گورش را آماده کردند از قبل مرد زنی که زندگی را دوست داشت..... ...
11 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فصل سرد می باشد